گاهي احساس مي کني با وجود همه چيز، هيچ چيز نداري
گاهي ميان آشناهاي قديمي نشسته اي،اما باز هم غريبه اي.
بعضي وقتها مي داني دلت پر است، اما جايي را سراغ نداري که غصـه هـايت را بازگو کني.
گـــــــاهي وقتها حتي ديوارهاي اتاقت هم از دست تو خسته شده اند و ديـگر طاقت شنيدن حرفهاي پراز اندوه تو را ندارند.
آن وقت است که چشمهايت به يکباره هواي باريدن مي کند.